قرار نیست تو این تاپیک یه داستان ترسناک یا یه ماجرای دراماتیک رو واستون تعریف کنم
صرفا میخوام تجربه دیشبم رو باهاتون درمیون بزارم
دیشب داشتم درس میخوندم و برنامم رو که عقب مونده بود تمومش میکردم
یهو تو همین حین و بین، وقتی که ۲۵ دقیقه از آخرین باکس مطالعاتیم گذشته بود
یکی تو هالِ خونه شروع کرد با صدای بلند دست زدن…
از تهِ دل دستاشو بهم میزد، شاید اگه این اتفاق توی روز میفتاد هیچ ری اکشنی نداشتم
اما وقتی نصف شب بود و همه خواب بودن، خیلی غیرطبیعی بود
از سر میز مطالعم پاشدم و رفتم تو هال، دیدم دو نفر از اعضای خونوادم همزمان با این صدا بیدار شدن
نه کاملا بیدار شده باشنا، اینگاری چند ثانیه ای بود که چشماشونو باز کرده بودن
خودشونم نمیدونستن واسه چی بیدارن
هیچکدومشونم اون صدارو نشنیده بودن
همون موقع که داشتم ازشون میپرسیدم که چرا بیدارن
نگام به ساعت گوشی افتاد، ساعت ۳:۳۱ صب بود😐
با خودم تو ذهنم شروع کردم به هندل کردن وضعیتم…
میگفتم اگه یه دقیقه طول کشیده باشه تا من به صدا واکنش بدم و بیام تو هال
تو زمانی که ساعت ۳:۳۰ بوده یه نفر تو خونه دست میزده، طوری که بقیه از خواب بیدار شدن
از همون بچگی از ساعت ۳:۳۰ خوشم نمیومد، چون یه سری مطالب و تئوری راجبش میدونستم
اولش زیاد توجه نکردم و رفتم سر میزم تا باکس مطالعاتیمو تموم کنم
بعدش چون بقیه دوباره خوابیده بودن و من تنها کسی بودم که بیدار مونده بودم
یکمی ترس ورم داشت..
دیگه نه تونستم درس بخونم، نه بخوابم تا الان که ساعت ۷ صبه😐